محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

✿♥✿ محمدپارسا دردونه ی مامان و بابا ✿♥✿

ایستادن محمد پارسا

سلام عزیز دل مامان و بابا گلم امروز جمعه بود و شما از ظهر مهمون مامان جون و باباجون بودی و به خواسته باباجون رفته بودی اونجا تا بازهم آموزش ببینی آخه کوچیکتر که بودی باباجون با تلاش روزانه به شما چهار دست و پا رفتن و یاد داد و امروز هم تصمیم گرفتن که بهت ایستادن و یاد بدن از دیشب ماشالا کمی ایستادی و حتی در همون حالت برمیگشتی به سمت بابایی و میخندیدی امروز هم گویا گل کاشتی و در اولین روز تمرینت خوب رو سفید شدی و کلی ایستادی  از باباجون هم ممنونم که اینقدر به فکر نوه کوچولوش هست   ...
25 مرداد 1392

پسرک کنجکاو

سلام پسر نازم هورررررررااااااااااا   10 روز دیگه 1 سالت میشه و سالروز زمینی شدنته فرشته کوچولوی من این روزا جنب و جوشت زیاد شده و خیلی هم کنجکاو شدی و دوست داری همه چیزو بشناسی،امتحان کنی و کلا با همه چیز آشنا بشی چند شب قبل توی آشپز خونه بودیم و من داشتم شام میکشیدم دیدم شما اومدی سراغ یخچال و میخوای بازش کنی قبلا هم سراغش اومده بودی ولی من نمیذاشتم در یخچال و باز کنی اینبار چون سرم شلوغ بود نتونستم و شما موفق شدی منم از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم ...
23 مرداد 1392

تولدت به سال قمری مبارک گل پسر نازم

  سلام عزیز دل مامان و بابا امروز شوال تولد 1 سالگی شما به سال قمری هست سال گذشته همچین روزی ساعت 12.35 ظهر چشمان معصومت را به این دنیا گشودی و دل مامان و بابا و خانواده هاشون و شاد کردی پسرکم تولدت به سال قمری مبارک ...
22 مرداد 1392

مهربون من

سلام عزیزم خوبی پسر گلم دیگه داری آقا میشی اینقدر دل کوچیک و مهربونی داری که خدا میدونه 2شب قبل داشتیم باهم بازی میکردیم که یکدفعه سر مبارک جنابعالی کوبیده شد بر صورت من خیلی اذیت شدم اولش دستامو گرفتم جلوی صورتم  و اصلا حواسم به شما نبود که متوجه شدم صدات قطع شده و داری منو میبینی بعد هم اومدی و دستای منو از صورتم برداشتی و دستای پر مهر تو کشیدی روی صورتم و خندیدی الهی مامان فدای مهربونیت بشه مهربون من ...
22 مرداد 1392

مسابقه نی نی شکمو

سلام پسر عزیز من مامانی شما امسال توی اولین مسابقه زندگیت شرکت کردی مسابقه ای که مامان باباها از لحظه غذا خوردن نی نی هاشون عکس انداخته بودن و باید رای جمع میکردن        این عکس در سحرگاه اولین روز ماه رمضان از شما گرفته شد متاسفانه یا خوشبختانه ما نتونستیم جزء نفرات برتر باشیم تا عکس شما رو توی مجله چاپ کنن هر چند ما برای کسب این رتبه خیلی تلاش کردیم بیشتر این رای ها رو باباجون(پدر مامان) تونستن برات جمع کنن من هم بیکار نبودم و خیلی تلاش کردم ولی خوب مامان جون قسمت نبود   این و هم بگم که شما برای ما و خانواده همیشه اول بودی و هستی عزیزکم ...
20 مرداد 1392

به یکسالگی نزدیک میشوی...

 سلام پسرک نازم گل مامان و بابا این روزها که داری به سالروز تولدت نزدیک میشی باهوش تر و شیرین تر شدی کارهات جالب شدن هر روز هم داری قوی تر میشی چند شب قبل صندلی میز که گذاشته بودم تا شما نتونی کشو هارو باز کنی کنار آوردی و بعد رفتی کشو را بازکردی منو بگو که مثلا فکر میکردم دیگه نمیتونی کشو را باز کنی بسی خیال واهی تازه وقتی بهت گفتم محمد پارسا؟ همچین سرتو انداختی پایین و زیر چشمی نگاه کردی و من هم از این  کارت خندم گرفت و تو هم که دیدی من دارم میخندم شروع به خنده کردی همیشه لبانت پر از خنده باشه پسر نازم ...
19 مرداد 1392

بابا مامان محمد پارسا

سلام عزیز دل من این روزا خیلی کارات جذاب شده میتونی قشنگ دد بگی ، ماما و بابا ، وقتی به چیزی اشاره میکنیم  بیشتر اوقات کاملا متوجه اون میشی خلاصه که خیلی آقا تر شدی یه چیز جالب که همین امروز که روز عید فطر هست رخ داد اینکه بابایی شما دائم بهت میگفت بگو بابا و شما هم دائم میگفتی مامان و من ذوق میکردم الهی قربونت برم که اینقدر ناز و تو دل برو شدی راستی فقط     روز دیگه تا تولد  سالگیت مونده خیلی دوست داشتم که یک تولد حسابی برات بگیریم ولی به نظر بابایی ساده باشه بهتره تا انشالا بزرگ بشی و برات سنگ تموم بذاریم تا خودت هم متوجه بشی ...
18 مرداد 1392

تولد

محمد پارسای عزیز ما انگاری که خیلی دوست داشت زود زود به این دنیا قدم بذاره و مارو خوشحال کنه چرا که توی 38 هفتگی و درست 2 هفته قبل از پایان طبیعی زمان بارداری به دنیا اومد   در روز پنج شنبه 2 شهریور 1391 ساعت 12.35 ظهر پسر گل مامان چشم به جهان گشود . وزن کوچولوی ما 3120 و قدش 50 ...
18 مرداد 1392

محمدپارسا و ماشین

سلام عزیز دلم ماه رمضان امسال هم گذشت و عید فطر فرا رسید اما عید فطر امسال زیباتر و با شکوه تر از عید هرسال است چرا که خداوند یکی از فرشتگانش را به من بخشیده عزیز دلم شما تازگی ها عاشق ماشین هات شدی  و دائم باهاشون بازی میکنی و صدای ماشین در میاری اییییممممممممم ایییییییییمممممممممم امممممممممممم امممممممممممم من نمیدونستم که اینقدر عاشقشون هستیکه دوست نداری لحظه ای ازت دور باشن امروز که ا زخواب بلند شدی یکراست رفتی سراغ ماشینهات و شروع به بازی کردی نزدیکای ظهر با هم رفتیم خونه مامان جونی و شما هنوز ماشینهات توی دستای کوچولوت بودن حتی وقتی من میخواستم ازت بگیرمشون نذ...
17 مرداد 1392